- ۰ نظر
- ۲۲ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۵۵
عمری پر از حکایت از شکوه و شکایت
از کودکی به پیری هر روز آن حکایت
هر سو روانه لشکر از خیر و عالمی شر
بر لب سخن رفاقت دلها پر از کدورت
دنیا پر از عجایب حاکم نفاق و قدرت
حیرانی از تناقض غوغای عشق و نفرت
اصرار روی وحدت نیّت فریب و حیلت
از خشت اوّلش کج ویرانه بین عمارت
با خالق و جهانش با عاشق و مرامش
در زیر و رو کشیدن ای وای از این خسارت
هرگز نمی رود کج در لانه مار پندار
تا ناکجا رود این بار کج از عداوت .
هر زمانی به یادت افتادم
زنده گشتم دوباره جان دادم
خاطراتت نمی رود از یاد
مرد غمگینِ ظاهراً شادم
پر زدم تا به ابتدای تو من
یاد حوّا و گندم و آدم
هرچه گشتم وَ جستجو کردم
موجب رنجشم خودم بودم
راه حلّی نمی کنم پیدا
تا دوباره شود مرا همدم
دارم امّید معجزه اکنون
که بیائی شفا دهی دردم .
چه روزگار غریبی ، سراسرش اعجاب
جهان چو دهکده شد دزد گردنه ارباب
عجایبی که نبود و ندید از آن قومی
بجز زمان کنونی و نسل صدمرداب
چقدر حالِ دل ما خرابی و خوبیست
ز کودکی و رسیدن به پیریش چون خواب
به چشم خود همه دیدیم خیش و گاوآهن
که گاو کرده شیار زمین پس از نم آب
پدر بزرگ و درو ، گندم و علف با داس
صدای هی هی و نُچ نُچ به گاو با القاب
از انقلاب و دگرگونی سیاسی تا
جدال سخت و چهل ساله در جهان نایاب
کنون که دوره ی اینترنت است و ماهواره
شنیده میشود هر منطقی که بوده حساب
فریب ظاهر غرب هرکه خورد ویران شد
دوگانه بوده به معنا و ظاهر این کج تاب.
بشکن قلم و برو گوشه ای بمیر
وارونه روزگار و سفید است مثل قیر
آن پرچمی که برافراشتی کنون
باید به نیمه برافراشت ای دلیر
شد دوره ی حکومت امواج بی مهار
حاکم نِت است و همه گشته ایم اسیر
تبعید مهربانی و در حبس آرزو
دستان مهر کرده بدستان دکمه گیر
مرغی که چهچه اش بود زندگی
در بند خود کشد اکنون بخون نفیر
نوری نمانده که در زیر شَع شَعَش
حقّی بگوئی و ظلمی کشی بزیر
رجّاله های حاکمِ امواج بی لگام
با حیله ها گرفته و بستند دست شیر
تزویر حاکم است و دروغ است دایه اش
حرّاف دلبرو کرباس چون حریر
مشغولِ غارتِ بعد از جنایتند
اینست غُصّه ی جانهای سربزیر.
برایم راز هستی در شبی در خواب افشا شد
کلید قفل آن با گوشه چشمی هویدا شد
نگاهی کرد و رفت و مانده ام تنها به حیرانی
مرا امّید عالم از همان لحظه شکوفا شد
دگر سختی برایم گشت بی معنا شدم راحت
تمام رنج و سختی راحت از چشمان زیبا شد
برایم هر زمان اوضاع بودن سخت شد آمد،
بیادم خواب مولا و از آن گمگشته پیدا شد
نگاهی که بچشمان گرفتارم نمود آنشب
برایم قدرتی مافوق قدرتهای دنیا شد
انرژی داد و نیروئی که از نو بارور گشتم
دوباره زندگی همچون غزل سرشار معنا شد
تلنگر بود خوردم از علی مولای درویشان
برای من سعادت نیمه شب در خواب امضا شد .
خداوندا وطن را حفظ فرما از اراذل ها
که کردند از برای عاشقان ایجاد مشکل ها
در آغاز هرچه میشد گفته از خیر و فداکاری
و در هنگام انجامش فرو رفتند در گِل ها
تمام وعده ها مشتی دروغ از روی خودخواهی
فقط بهر چپاول گفته از کشتی و ساحل ها
ز دست فتنه انگیزی شده رسوای هر جائی
از آنان سرد شد در مدّتی کوتاه همه دل ها
نه دل دارند دست از پُست و میز خود جدا سازند
نه اهل همزبانی بوده با افکار عاقل ها
بفریادی رسا با عالمی گفت این سخن دانا
بدون نور دانائی نیابی راه منزل ها .
هستی و آرامشم معنای تو
گم شدم در خود شدم پیدای تو
تو فرشته تو پری تو چون ملک
کِی رسد حُسنی به گرد پای تو
تو حدیث جان نثاری های من
من همه پیدای ناپیدای تو
غربت از یاد تو طی میشد مرا
قُلّه تو من خاک زیر پای تو
دل به عشقت داده ام شادم از آن
عاشقت هستم منم شیدای تو
ساحل عشقت مرا لنگرگه است
غرقه هستم در دل دریای تو .
یارم از لطف کردگار آمد
بخت بیدار در کنار آمد
گوهر هستی ام شکوفا شد
از برای دلم قرار آمد
ریشه دار و اصیل و با ایمان
سبزه ای از دل بهار آمد
از ازل جفت بخت من او بود
پای لطفش بروزگار آمد
بیست خرداد روز بختم بود
نور چشمان انتظار آمد
همسرم اینچنین تولّد یافت
از برای دلم نگار آمد .
زندگی مزرعه ای بوده که دارد هر تن
هرچه را کِشته در آن میشود او را خرمن
بسکه شیرین و تماشائی و زیبا باشد
همگی طالب آن بوده ، زرنگ و کودن
هرکسی کرده تفکّر به بیقین میبیند
جز بدو خوب نماند به جهان از هر تن
قاضی زندگی مردم دیگر بی شک
جز پشیمانی و حسرت نبرد از گلشن
روشنائی ز وجودی که بتابد پیداست
تیره بودن که هنر نیست به آن نازیدن
عاقل هستی و برای تو اشارت کافیست
جز عملکرد تو حاصل ندهد جان حتماً
آنچه را شرط وفا بود بیانش کردم
میتوانی نپذیری و نخوانی از من .
میوزد باد صبا صبح ز کوی جنگل
میشود شسته از او صورت و روی جنگل
شده مه زنده ز هر شاخه و برگی ز درخت
باز باران شده جاری و بسوی جنگل
قصّه ی بوده و نابوده ی ما انسانهاست
مثل آبی که بود جاری جوی جنگل
همه ی کرده و ناکرده ی ما باز آید
زندگی جاری و عشق است چو بوی جنگل.
رنجیده ترین ابر غم انگیز خزانم
باریده و از کف شده است تاب و توانم
از فکر و خیال تو و درد تو بسوزم
روزم چو شب و شب شده زندان جهانم
من با تو عجینم تو نباشی به تن خود
پیراهن هستی و خوشی را بدرانم
سخت است که عشقم بزند ضجّه و دردش
را دیده و نالیده و حلّش نتوانم
محبوب من عالم شده از درد تو تاریک
از مرگ خودم راضی و در شور و فغانم
لرزان و معلّق به خدا کرده توکّل
دادم به ید قدرت او عشق و امانم .
تا تو را دارم خدا غمها برایم شادی است
از شمیم یاد تو زندان مرا آزادی است
ردّ پای آسمان دارم و عکس کهکشان
خاطر متروک دل با مهر تو آبادی است
شیطنت کردم اگر دلخوش به مهر و بخششت
عشق آتشبازیم در سینه مادر زادی است
من که در دل غم ندارم با حضور و یاد تو
ذکر تو در خاطرم دینی و استعبادی است
می نشیند تا غباری نادرستی در دلم
میشوم شرمنده از اینکه نگاهم مادی است
گفتن از خورشید و مه در نزد رویت کافریست
زندگانی در نبودت بود استبدادی است
واژه های بیصدا با یاد تو اوج صدا
هر زمستان با شما هرلحظه اش مردادی است
با دل و جان راضیم از هرچه فرمائی شما
نعل وارونه زدن با زیر و رو همزادی است .
وطنم ای درخت در طوفان
تک و تنها میانه ی میدان
درد و رنجت مداوم و یکسر
مردمت در شدائد و حرمان
مهربانی ندیده مدّتها
تارت از حمله پودت از بحران
عاشقانت اسیر غربت ها
آب جویت شرنگ بی پایان
دختران دپرس و غم آلوده
پسران بی غرور و سرگردان
ثروتت ارث عدّه ای خودسر
کسب دانش به ثبت نام ارزان
هرچه باشی تو عاشقت هستم
پهلوانی اسیر نامردان
سرو آزاده ای تماشائی
چون یلی مبتلای بی دردان
ریشه دار و اصیل و مستحکم
داده ای بهر منطقت تاوان
مردمت عاشق تو در هر حال
عشق تو بی کرانه بی پایان .
داده ای صحّت برایم در بدن
داده ای گنج قناعت را به من
هرچه گویم داده ای ،لطفت عمیم
کرده ای پیراهن عزّت به تن
حفظ کردی از بدیهای زمان
وارهانیدی مرا از خویشتن
کرده ای آزادگی بر من کفن
منتظر میمانم ای سلطان عشق
با تو بودن اوج خوشبختی بمن
هرچه زیبائی شما دادی چه خوب
خانواده سبز و زیبا چون چمن
هرچه گویم از شما کم گفته ام
اوج آن یاری نمودن در محن
هرچه دادی آرزوی هر کسی
خالقا عشق من هستی ذوالمنن .
گلهای پرپر خود را ندیده اند
با دیگران به توافق رسیده اند
بستند چشم حقیقت شناس خود
بال خیال و خلوت غربت خریده اند
اینها اسیر بلای گمان خود ،
هر خرمنی که دیده به آتش کشیده اند
درگیر عالم رویا و وعده ها
باور نموده هرآنچه شنیده اند
دیدند مهربانی و باور نکرده اند
از مام میهن خود دل بریده اند
با خانه قهر کرده و رفتند در سکوت
جز بی وفائی دوران نچیده اند .
چون تو بسیار آمدند و رفته آقای رئیس
بوده قالتاقهای رندی که بقدرت هم حریص
میز اگر میماند اکنون تو نبودی پشت آن
میروی چون دیگران تو ، میز خود را کم بلیس
چون دوروزی فرصت خدمت بدستت آمده
کرده باشی خدمت مردم شوی شخصی شخیص
میز قبل از تو خبر داری کجا بود و چه کرد؟
برد بسیاری به چشمه تشنه لب آورد خیس
او عروس حجله های بیوفائی بوده است
گفته ام تا باشی ایمن از خیالات مریض
غم بخور از مردم خود همرهی کن با همه
دور کن از خود گروه پست و رذل و کاسه لیس .
بازهم فلسفه در جنگ کلام آوردن
از جنون با خرد و عقل پیام آوردن
خنجر از پشت فرو کرده سپس خندیدن
دشمنی کرده و سوغات سلام آوردن
باختن از چپ و از راست ولی خنده برد،
برلبت ، باز پناه بر لب جام آوردن
هرطرف هُل بدهند تا که تورا پرت کنند
دوستان را خفه کرده و به دام آوردن
شهر خالی شده و نیست کسی ساکن أن
بازهم صحبت آبادی و نام آوردن
برده اند فین که ببرّند سر میرزا را
حکم را داده وَ اِن قُلتِ حرام آوردن
نیست راحت که ببینی و ببندی چشمت
تا که باشی بچری ، بخت بکام آوردن
بر قرمساقی این عصر نخند ای عاقل
با خرافات شود رای عوام آوردن.
چون فاطمه بنت اسد رو به خداوند
یاری طلبید از بَرِ زاییدن فرزند
برداشت تَرَک خانه کعبه به درون رفت
آمد علی و برلب گیتی شده لبخند
ماهِ رجب آغازِ سه ماهِ پر از عشق است
آنان که شدند معتکفش گشته فرهمند
رودیست پر از شیرو عسل جاریِ جنّت
هرکس که کند تَر لبی از آن شده خرسند
مولای جهان حضرت نورو خرد و شور
عشّاق همه با سیرهِ ایشان شده پیوند
هرکس بزند دَم به ولا یا که لقایش
روشن شود و تلخی او گشته چنان قند
مولاست که بر عالمیان زمزمِ ثانیست
هستی خودِ مولا بُوَد از چشم خردمند
آنکس که در او چشمه ی ایمان شده جاری
هرلحظه بگیرد زِ رسول و علیش پند
هرکس دل و جانش علوی شد عسلی شد
می پرورد این رود بزرگانِ برومند .